قصد کرده بودم دیگر ننویسم اینجا ... اما مگر می شود "قیدار" را بخوانی و ساکت بمانی ؟؟ بلاخره و پس از یک انتظار طولانی مدت دارم "قیدار" را می خوانم ... بعد از " منِ او" و "داستان سیستان" ... البته با میل و فراغت بیشتری ...

شیرینی تابستان امسال و زمستان آن سال انگار با نفس حق امیرخانی افزون تر می گردد ...

اگر دلت برای جوان مردی طایفه ی فتاح تنگ بشود ، جوان مردی قیدار هست ! اگر دلت هوای حرف های درویش مصطفا داشته باشد ، حرف های سید گلپا هست ! و اگر دلت سادگی و صفای نهفته در زندگی های سالیان قبل را طلب کند-سالیانی که فقط و فقط از دریچه ی خیال و تصاویر و فیلم های کهنه آن را می شناسی و دل بسته اش شده ای-در جدید ترین کتاب امیرخانی به دستش می آوری ، چنان که در "منِ او" !

"قیدار" یک جور هایی است ؛ مثلا هم دوست داری بخوانی اش ، هم نه !! انگار می ترسی که تمام بشود و برود کنار دست کتاب های دیگرت و ماه به ماه یادش نکنی ...  یاد دوستی قیدار و علی فتاح ! یاد طلب کردن آجر های حقِ علی فتاح برای بنایِ حقِ پاسیدِ قیدار ! چه قدر این قسمت را دوست تر داشتم از باقی قسمت ها ... چه قدر دوست داشتم باور کنم که این همان علی فتاحی است که داستان زندگی اش را می دانم و مشابهت اسم و رسم در کار نیست ... اصلا شاید همه ی آدم های سرزمین داستان های امیرخانی به اندازه ی قیدار و علی فتاح عمیق باشند و داستان زندگی شان همان قدر بلند و قابل تعریف باشد ... شاید اگر امیرخانی یک روز بخواهد داستان قاسم پارکابی را بنویسد ، یا ناصر و هاشم و صفدر را ، آن وقت می فهمیم که همین آدم های ساده ی دور و اطراف چه اندازه پیچیده زندگی می کنند ... به هر حال امیرخانی خوب فنی زد مخاطب پیگیرش را با دست و پا کردن رفاقت قیدار و حــاج علی فتاح ... !